Sunday, May 16, 2010

Friday, April 23, 2010

Sunday, April 18, 2010

Aging !

گذشت امروز ....
فردا را چه باید کرد ؟

Sunday, April 11, 2010

نوری در تاریکی

نامش نوری است ... و در تاریکی بسر میبرد ....
در شوشتر زندگی میکند.
در نوجوانی دانش آموز با استعدادی بوده اما بسیار فقیر
در سال آخر دبیرستان مشکل ناشناخته ای پیدا میکند
و از آن ببعد روز به روز به علت فقر و تمسخر دیگران بدتر و بدتر میشود ...
خیابان گرد میشود و رانده شده
تدریجآ نابینا میشود
......

Saturday, March 13, 2010

Monday, March 8, 2010

حق مسلم



An Arab Sheikh's son goes to Germany to study. A month later, he sends a letter to his dad saying:


"Berlin is wonderful, people are nice and I really like here, but I'm a bit ashamed to arrive to school with my gold Mercedes when all my teachers travel by train."


Sometime later he gets a letter from his dad with a million dollar cheque saying:


"Stop embarrassing us any more, go and get yourself a train too!"


پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:


«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.»


مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:


«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»

Sunday, March 7, 2010

Wednesday, March 3, 2010

اهمیت بستن گربه


در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها

می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر

گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا

کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم

مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت

ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ

دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه"

Monday, March 1, 2010

Expired !

Keep the lantern for next dark night !

Sunday, February 28, 2010

Wednesday, February 24, 2010

Tuesday, February 23, 2010

Sunday, February 21, 2010

Saturday, February 20, 2010

Friday, February 19, 2010

Wednesday, February 17, 2010

Tuesday, February 16, 2010

Lay down Your Arm !

تفنگت را زمین بگذار .........

Monday, February 15, 2010

دستور العمل شکست !

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟



یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش ..

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:



«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».




Saturday, February 13, 2010

? !


ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
صد بار از این راه بدان خانه برفتید
یکبار از آن خانه بر این بام بر آیید

...............

Wednesday, February 10, 2010

To be sacrificed !

به کجا چنین شتابان ؟

Tuesday, February 9, 2010